خوانندگان گرامی، دوستان عزيز

وبلاگ کابل‌‌نامه از آغاز انتشار خود کوشيده است تا خوانندگان خود را با تازه‌‌ترين دستاوردهای پژوهشی محققان و افغانستان‌‌شناسان و با آثار و انديشه‌‌های نويسندگان برجسته افغانی و خارجی آشنا کند.

اين وبلاگ، با مقالات متنوع خود در اختيار شماست و همه نخبگان افغانستان می‌‌توانند مطالب تاريخيشان را در آن منتشر نمايند.


ايران و افغانستان [٢]: روابط افغانستان و ايران در قرن نوزدهم

مسئلة هرات و قرارداد پاريس

اشاره: از ديرباز، هرگاه قدرتی با همسايگانش دچار اختلاف می‌شد و می‌پنداشت از قدرت نظامی برتر برخوردار است، به وسوسه می‌افتاد که قدرت برتر خود را به کار گيرد و حريف را از ميان بردارد يا سرنگون کند، يا دست‌کم از او امتيازات اساسی بگيرد. اين گمان متکبرانه، سرآغاز تجاورات گوناگون در تاريخ بوده که نمونة آن تجاوز دولت قاجار به افغانستان در سدة نوزدهم است.
در اين نوشتار نگاهی کوتاه به‌روند جنگ‌های تجاوزکارانه دولت قاجار عليه افغانستان، که منجر به انعقاد عهدنامة پاريس بين ايران و انگلستان گرديد، انداخته می‌شود. اما نخست، شرح مختصری از سوابق تاريخی و چگونگی اختلافات دولت‌های درانی و قاجار بر سر مسئله خراسان کنونی و هرات، به منظور روشن شدن زمينه‌های بحث، ضروری به‌نظر می‌رسد :


سلسله قاجاريه كه پس از زنديه روی كار آمد چندان نفوذی در خليج فارس نداشت، به همين دليل، رفته رفته نفوذ انگليسی‌ها در خليج فارس بيشتر شد و زمام امور خليج فارس و دريای عمان به دست آنها افتاد و جنرال كنسول در بوشهر مدت بيست سال بر همه خليج فارس حكمرانی كرد. در زمان ناصر‌الدين‌شاه ارتش ايران هرات را اشغال كرد و به دنبال آن حالت جنگی بين ايران و فرانسه و انگليس به وجود آمد. به دنبال اين مسئله ناوگان انگليس در خليج فارسی مركب از هشت كشتی جنگی و تعدادی ناوگان بخاری و بادی به ايران حمله كردند وجزيره خارك را متصرف شدند. پنج روز پس از آن قوای انگليسی در حوالی بوشهر در خاك ايران پياده شدند و شروع به پيشروی به سوی برازجان كردند. قوای ايران برازجان را تخليه و عقب‌نشينی كرده بود. بنابراين قوای انگليس انبار اسلحه و مهمات برازجان را منفجر كرد و سپس به بوشهر بازگشت. سرانجام در نبردی كه در نهم ژانويه هزار و هشت‌صد و پنجاه و هفت ميلادی در خوشاب بين ايران و انگليس رخ داد، انگليسی‌ها موفق شدند سپاه ايران را شكست دهند.[*]



در دست تهيه است...


جُستارهای وابسته


تفرقه افکنی قومی انگلستان در عصر قاجار
حسن بايگان، نگاهی به مقاله دکتر پيروز مجتهدزاده، سايت روزنه

نام‌های تاريخی افغانستان [۳]

نام‌های تاريخی افغانستان

(قسمت سوم)

خراسان

خوراسان (Xorasan) (خراسان) در زبان پهلوی به معنای شرق (يعنی جهت طلوع خورشيد) است. چنان که فخرالدين اسعد گرگانی در داستان ويس و رامين که به سال ۴۴۵ هجری قمری سروده است، در بارة معنای آن می‌گويد: از آن خورآسد (يعنی خورآيد يا خورشيد از آنجا برآيد).

خـوشــا جــا يــا بـر و بــوم خـراســان
دروبــاش و جــهان را مـی خـــورآســان
زبـــان پهلــوی هـــر کـاو شــناســــد
خـراســـان آن بـود کــز وی خـور آســد
خــور آســد پهلـوی بـاشــد خـور آيــد
عـــراق و پـــارس را خــور زو بـرايــد
چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست
زمـين و آب و خاکـش هر سـه پاکـست
[٤۱]

علامه علی‌اکبر دهخدا، به نقل از فرهنگ‌های برهان قاطع، فرهنگ جهانگيری، انجمن آرای ناصری، آنندراج، و مفاتيح گويد: «خراسان، مشرق است که در مقابل مغرب باشد». او به تأييد نظر خود دو شعر از رودکی را يادآور می‌شود:

از خراســان برد مـه طاووس وش
سـوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

يا

مهر ديـدم بامـدادان چـون شتافت
از خراسـان سوی خاور می‌شـتافت

اما مؤلف مجهول مجمل‌التواريخ و القصص (تأليف ۵٢۰ هجری) دربارة وجه تسميه خراسان ‌نوشته است:

خراسان و هيطل پسران عالم بن سام بن نوح بودند که از شهر بابل اخراج‌البلد گرديدند، هيطل در شهر معروف به هيطل که در ماوراءالنهر وقوع دارد، رفته جا گزين گشت و خراسان در ماوراءالنهر جايی که امروز به خراسان شهرت دارد، اقامت اختيار کرد، و اين مواضع بنام ايشان يعنی (هيطل) و (خراسان) ياد گرديد.[٤٢]

و دهخدا در لغت‌نامه خود ذيل واژة خراسان می‌افزايد:

در اساطير قديم، نام شهرها را غالباً نام شخص سازندة آن می‌شمردند و مستوفی آرد: «خراسان پسر عالم و عالم پسر سام است و عراق پسر خراسان می‌باشد.» (از تاريخ گزيده چ ليدن ص ٢٧).

با اين وصف، اگرچه انتساب نام «خراسان» به چنين شخصی آشکارا اشتباه است، اما اين روايت رابطه بين خراسان و قلمرو يفتل‌ها را که در شرق سرزمين ساسانيان قرار داشت، بخوبی نشان می‌دهد.

از لحاظ جغرافيايی، اين اصطلاح ظاهراً در عهد ساسانيان، پس از سدة سوم ميلادی پديد آمده و از قرن پنجم تا قرن نوزدهم ميلادی در مورد افغانستان و سرزمين‌های همجوار آن اطلاق گرديده است.[٤۳] چنان که موسی خورنی، در قرن پنجم ميلادی، از آن در تاريخ ارمنستان ياد کرده است و شاهان يفتلی هم در همان قرن خود را «خراسان خوتای» خوانده و اين لقب را در مسکوکات خود بکار برده‌اند.[٤۴] عبدالحی حبيبی، مورخ افغان، می‌نويسد:

نام بخش اعظم سرزمين افغانستان غربی و شمالی تا تخارستان و مجاری هيلمند (= هيرمند) و کابل در قرن هفتم ميلادی «خراسان» بود و چنين به نظر می‌رسد که اين نام در عهد ساسانيان از قرن پنجم ميلادی به بعد شهرت يافته است.[٤۵]

اگر در اينجا آقای حبيبی به قرن هفتم ميلادی اشاره می‌کند، به دليل اين است که کتاب او راجع به تاريخ پس از اسلام افغانستان است. اما نامبرده معتقد است که در دوره‌ی پيش از اسلام نيز نام افغانستان خراسان بوده است. چنان که او می‌نويسد:

در باره‌ی اينکه کلمه‌ی «خراسان» بر همين افغانستان در ازمنه‌ی قبل از اسلام هم اطلاق شده و شامل تمام اين سرزمين بوده، اسنادی موجود است، که در مسکوکات هفتليان اين پادشاهان را «خراسان خواتاو» يعنی «خراسان خدای» نوشته‌اند، و باز هم در يکی از مسکوکات زبان پهلوی «تگين خراسان شاه» ديده می‌شود، که بر رخ ديگر همين سکه هيکل نيم تنه‌ی مونث موجود است که به دور رخش هاله‌ی نور منقوش است... و عين همين شکل را خسرو دوم ساسانی به ياد گرفتن خراسان از تصرف هفتليان حدود ۶۱۳ ميلادی ضرب کرده است... و می‌توان حدس زد که هيکل تنه‌ی مونث و هاله‌ی نور سمبولی از کشور خراسان و مطلع الشمس عرب باشد.[۴۶]

آرتور کريستن‌سن بر اين باور است که واژة خراسان از زبان پهلوی ساسانی در مورد کشور کوشانی‌ها (افغانستان امروز) استعمال شده است.[۴٧]

به هر حال، در دورة اسلامی نيز شعراء و نويسندگان، نام خراسان را در مورد افغانستان و سرزمين‌های پيرامون آن به گستردگی بکار برده‌اند. چنان که جغرافی‌دانهای عرب که در قرون وسطی سرتاسر عالم اسلام را توصيف کرده‌اند، افغانستان امروز را به اضافة بخشهای از کشورهای همسايه آن، خراسان (کشور خورشيد) ناميده‌اند.[۴٨] و به گفتة آقای اعظم سيستانی، «مسالک و ممالک اصطخری، مسالک و ممالک ابن خردادبه، صورت الارض ابن حوقل، احسن‌التقاسيم مقدسی، الاعلاق‌النفيسه ابن رسته، البلدان يعقوبی، تقويم‌البلدان ابوالفدا، حدودالعالم من المشرق الالمغرب، تاريخ گرديزی، تاريخ بيهقی، تاريخ سيستان، تاريخ بخارا، معجم‌البلدان ياقوت حموی بغدادی، جغرافيای حافظ ابرو و ساير منابع تاريخی و جغرافيايی و سفرنامه‌ها و متون ادبی، اين حقيقت را به درستی به اثبات می‌رسانند.»[۴٩] ناگفته نماند که از حدود و ثغور کشور خراسان در آثار اين جغرافی‌نگاران با تفاوت واختلاف فراوان سخن به‌ميان آمده است.

نخسين نويسنده عرب که از خراسان در تاريخ نام برده است، احمد بن يحيی بن جابر بغدادی مشهور به بلاذری است که در اواخر قرن دوم هجري زاده شده، و در ٢۵۵ هجری کتاب معروف خودش فتوح البلدان را نوشته است. او ولايات: نيشاپور(مناطق شرقی ايران کنونی)، هرات، مرو، جوزجان، بادغيس، سمنگان، بدخشان، بلخ، باميان، ماوراءالنهر و خوارزم را از مناطقی مربوط به خراسان می‌داند.[۵۰]

ابواسحاق ابراهيم بن محمد اصطخری، مؤلف کتاب مشهور «مسالک و ممالک»، در حالی که شهرهای نيشاپور، مرو، هرات، بلخ، غرجستان، تخارستان، غور و باميان به شمول غوربند، لوگر، کابل، نجراب، پروان، غزنی، پنجشير را جز خاک خراسان می‌داند، سند و ماوراءالنهر را از آن مستثنی می‌دارد.[۵۱] ابن رسته، نواحی خراسان را از طبسين و قهستان تا بلخ و تخارستان و شمالاً تا بخارا و سمرقند و فرغانه تا شاش (تاشکند) می‌شمارد. احمد ابن واضح يعقوبی، مؤرخ عهد طاهريان (وفات ۲۹۲ هجری) ولايت خراسان را از گرگان تا نيشاپور و بلخ و بخارا حساب می‌کند.[۵۲] و مؤلف کتاب پرارزش حدود العالم (تاليف در ۳۷۲ هجری)، حدود خراسان را از جانب شرق هندوستان و مغرب آنرا نواحی گرگان و شمال آنرا رود جيحون تعيين کرده و تخارستان و باميان و جاريابه و اکثر بلاد شمال افغانستان کنونی را خراسان يا نواحی آن می‌شمارد.[۵۳].

در تاريخ سيستان، (تأليف در ۴۴۵ هجری) نواحی متعلق به خراسان پيش از عهد طاهريان، بدين گونه نام برده شده است:

کورتهای خراسان: طبسين، قهستان، هرات، طالقان، گوزگانان، غرجستان، بادغيس، پوشنج، طخارستان، فارياب، بلخ، خلم، مرورود، چغانيان، اشجرد، ختلان، بدخشان، ابرشهر (نيشاپور)، بخارا، سمرقند، شاش، فرغانه، اسروشنه، سغد، خجند، آمويه، خوارزم، اسبيجاب، فارياب، ترمذ، سرخس، مروشاهجان، طوس، برسخان، نسف، بلسم، احرون، اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج (مقصودش خروج حمزه سيستانی در ۱۸۱ هجری است) بيرون آمدند و دخل و خرج خراسان و سيستان از بغداد بريده گشت.[۵۴]

به گفته اصطخری، شهرهای بزرگ خراسان چهار شهر است: نيشابور، مرو، هرات و بلخ.[۵۵] و نيز ياقوت حموی، سياح و جغرافيه‌نويس نامور عربی، که اکثر بلاد و نواحی خراسان را يکی دو سال پيش از هجوم مغول به چشم سرديده است، می‌نويسد:

خراسان دارای چهار ربع است: ربع اول، ابرشهر مشتمل است بر نيشاپور و قهستان و طبسين و هرات و فوشنج و بادغيس و طوس طابران. ربع دوم، مروشاهجان، وسرخس و نساء و ابيورد و مرورود و طالقان و خوارزم و امل بالای جيحون. ربع سوم، فارياب و جوزجان و طخارستان عليا و خست و اندراب، و باميان و بغلان و ولوالج و رستاق و بدخشان. ربع چهارم، ماوراءالنهر از بخارا تاشاش (تاشکند) و سغد و فرغانه و سمرقند.[۵۶]

حافظ ابرو در شرح خراسان گويد:

خراسان نام مملکت است و اين مملکت عرصه وسيع دارد. حد شرقی آن منبع آمويه و جبال بدخشان و کوههای تخارستان و باميان و اعمال بلاد غزنی و کابل ماورای جبال غور که منبع هيرمند است. حد غربی آن، بيابانی که فاصله است ميان خوارزم و خراسان و حدود دهستان و جرجان تا بحر خزر و بعضی از حدود قومس (و بيابانی که ميان خراسان و حدود قومس) و ری افتاده است. حد شمالی خراسان منتهی می‌شود به جيحون که آموی بر کنار آبست، و به جهت آن که گذر مشهور در زمان سلطنت سامانيان که تختگاه بخارا بود، آن بوده است که اين آب را آب آمويه خواندند و از آنطرف آب را، بلاد ماوراءالنهر خوانند. حد جنوبی خراسان حدود سند است، کابل و غزنی و اعمال سجستان و بيابانی که فاصله ميان کرمان و خراسان و بيابان فارس. (جغرافيای تاريخی خراسان در حافظ ابرو، ص ٩)[۵٧]

هرتسفلد در شرح کتيبه پايکلی (ص ۳٧) حدود خراسان دوره اسلامی را چنين تحديد می‌کند:

از حدود ری در سلسله جبال البرز به گوشه جنوب شرقی بحيره خزر، خطی کشيده و آنرا به لطف آباد برسانيد و از آنجا از تجند و مرو گذرانيده به کرکی و جيحون وصل کنيد و بعد از آن همين خط را از کوه حصار به پامير و از آنجا به بدخشان پيوست کنيد که از بدخشان با سلسله کوه هندوکش به هرات و قهستان و ترشيز جنوب خواف برسد و واپس به حدود ری وصل گردد.[۵۸]

گای لسترنج، در جغرافيای تاريخی سرزمينهای خلافت شرقی، می‌نويسد:

خراسان در زبان قديم فارسی به معنای خاور زمين است. اين نام در اوايل قرون وسطی بطورکلی بر تمام ايالات اسلامی که در خاور کوير لوت تا کوههای هند واقع بودند، اطلاق می‌شد و به اين ترتيب، تمام بلاد ماوراءالنهر را در شمال خاوری به استثنای سيستان و قهستان در جنوب شامل می‌گرديد... جغرافيانويسان مسلمان خراسان را به چهار بخش تفسيم کرده و هر کدام را به نام کرسی آن بخش، يعنی نيشابور، مرو، هرات و بلخ می‌خواندند.[۵٩]

مشاهير بزرگ ماوراءالنهر و افغانستان، بويژه شاعران، خود و يا شاهان معاصر خود را خراسانی خطاب کرده‌اند. از جمله رودکی شاعر بزرگ آغاز قرن چهارم که در ناحيه‌يی به نام «رودک» نزديک سمرقند متولد شد، نه تنها خود را شاعر خراسان می‌نامد، بلکه حتی آل سامان را نيز اميران خراسان می‌خواند. او خود در قصيده معروفی می‌گويد:

مرا بسـود و فـرو ريخـت هرچه دندان بود
نبـود دنـدان، لا، بـل چــراغ تـابـان بـود
شد آن زمانه كه شعرش همه جهان بگرفت
شـد آن زمانه كه او شـاعر خراسـان بـود
كه را بـزرگی و نعمـت ز اين و آن بـودی
مـرا بـزرگی و نعمـت ز آل ســامان بـود
بـداد مـير خراســانـش چـل هـزار درم
و از او فـزونی يك پنـج، مـير ماكان بـود

اين شاعر نامی دربار سامانی، در مدح يکی از امرای معاصر خود گفته است:

خسرو بر تخت پيشگاه نشسته
شاه ملوک جهان امير خراسان

عنصری که ملک‌الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی بود، مکرر او را «خدايگان خراسان» و «خسرو مشرق» ياد کرده است. و ناصر خسرو که اهل يمگان بدخشان بود، گويد:

مرا مکان به خراسان زمين به يمگان است
کسـی چـرا طلبـد در سـفر خراسـان را

حتی شاعران زبان دری، زمامداران افغانستان را نيز شاهان خراسان خوانده‌اند. بطور نمونه، در مورد احمدشاه درانی سروده‌اند:

دمی که شاه شـهامت مدار احمدشاه
باســتواری همـت بنای شــهر نهاد
جمال ملک خراسان شد اين تازه بنا
ز حادثـات زمانـش خدا نگهـدارد

يا در مورد تيمورشاه درانی:

خــديو خراســان دار ســپاه
گل بــاغ اقــبال تيــمورشـاه

و يا در مورد امير محمدافضل محمدزايی:

دو فوج مشرق و مغرب ز هم مفصل شد
امير ملک خراســان محمـدافضـل شد

هرچند امروزه، برخی از نويسندگان معاصر ايرانی به دليل وجود استان شمال شرقی ايران که خراسان ناميده می‌شود، سعی دارند تا کاربرد نام «خراسان» در مورد کشور «افغانستان» را انکار ‌نمايند، اما بيشتر دانشمندان آنها به اين واقعيت تاريخی معترفند؛ چنان که، دکتر محمود افشار، يکی از طرفداران جدی و مبتکر «پان ايرانيسم»[۶۰]، در کتاب «افغان نامه»، می‌نويسد:

... قرنها پيش از آن که اين کشور (افغانستان) باين نام ناميده شود با اضافات يا کاهش‌هايی نسبت به وسعت امروزی، اسم و رسم آن «خراسان» بود. پس، از اين که افغانها نام سابق آن را خراسان بدانند راه غلط و دوری نرفته‌اند.[۶۱]

مرتضی اسعدی، يکی ديگر از محققان ايرانی، نيز نظر همسان دارد:

اگرچه نام افغانستان نخستين بار در قرن ۱۰م/۴ه‍. ق. به کار رفته و به سرزمينی در شرق افغانستان کنونی تا رود سند اطلاق شده‌است، لکن ظاهراً اخيرترين و جامع ترين نام اين سرزمين همانا «خراسان» بوده‌است.[۶۲]

بدين ترتيب، نام خراسان همة افغانستان امروز را در بر می‌گرفت. اما، اين نام امروز اختصاص به شرقی‌ترين استان ايران کنونی دارد.[۶۳]


پانويس:

٤۱- فخرالدين اسعد گرگانی، داستان ويس و رامين، باهتمام محمدجعفر محجوب، تهران: ۱۳۳۷، ص ۱۲۸
٤٢-
٤۳- مهديزاده کابلی، درآمدی بر تاريخ افغانستان، قم: نشر صحافی احسانی، چاپ اول - زمستان ۱۳۷۶ خورشيدی، ص ۱۰
٤۴-
۴۵- حبيبی، عبدالحی، تاريخ افغانستان بعد از اسلام، تهران: دنيای کتاب، چاپ سوم - ۱۳۶۷ ه‍. ش. ص ۱۴۰
۴۶- همانجا، صص ۱۴۲ و ۱۴۳
۴٧-
۴۸- تمدن ايرانی، چند تن خاورشناس فرانسوی، ترجمه عيسی بهنام، تهران: چاپ اول ۱۳۳۷ ش. ص ۲۵
۴٩- کانديد اکادميسين اعظم سيستانی، خراسان، ايران و افغانستان، سايت افغان‌پديا
۵۰- بلاذری، فتوح البلدان، قاهره: چاپ ۱٩۰۱ م، ص ٤۱
۵۱- غبار، مير غلام محمد، افغانستان درمسير تاريخ، سال ۱۳۶۸، ص ۸
۵٢-
۵۳- حدودالعالم من المشرق الی المغرب ، به اهتمام دکتر منوچهر ستوده، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، ص ۶۲
۵۴- تاريخ سيستان، به تصحيح و تحشيه بهار (كلاله خاور)، تهران: چاپ دوم، ص ۲۶-۲۷
۵۵- ابواسحق ابراهيم اصطخری، مسالک الممالک، ص ۲۰۳
۵۶- ياقوت حموی، معجم البلدان، ج ۲، ص ۳۵۳؛ گای لسترنج، جغرافيای تاريخی سرزمين‌های خلافت شرقی، ترجمه محمود عرفان، ۱۳۳۶، زير نام خراسان ص ۴۰۸.
۵۷- جاويد، عبدالاحمد، اوستا، سويد: شورای فرهنگی افغانستان، چاپ ۱۹۹۹، ص ۶۵؛ به نقل از جغرافيای تاريخی خراسان در حافظ ابرو، ص ٩
۵۸- جاويد، عبدالاحمد، اوستا، ص ۶۶
۵٩- لازم به يادآوری است که: نيشابور که همان ابرشهر باستانی است امروزه جزوی از ايران کنونی است، مرو، در حال حاضر، جزوی از ترکمنستان است، هرات، شهری که در عهد کهن به نام آريا شناخته شده و بلخ، که در اوستا بخدی ناميده شده، امروزه جزوی از افغانستان هستند.
۶۰- افشار يزدی، محمود، گنجينه مقالات، تهران: بنياد موقوفات دکتر محمود افشار، ۱۳۶۸ ه‍. ش.، ج ۱، ص ۴۹۵
۶۱- افشار يزدی، محمود، افغان نامه، تهران: بنياد موقوفات دکتر محمود افشار، چاپ اول، ۱۳۵۹ ه‍. ش. ج ۱، ص ۱۵۴
۶۲- اسعدی، مرتضی، جهان اسلام، تهران: چاپ اول - ۱۳۶۶ ه‍. ش. ج۱، ص ۷۲
۶۳- تمدن ايرانی، چند تن خاورشناس فرانسوی، ترجمه عيسی بهنام، تهران: چاپ اول ۱۳۳۷ ش. ص ۲۵

جُستارهای وابسته

مير غلام‌محمد غبار، خـراســان، سايت خراسان‌زمين

پيوندهای مربوط به اين پيام

نام‌های تاريخی افغانستان: قسمت اول، قسمت دوم، قسمت چهارم


معرفی کتاب (۳)



افغانستان پيش از تاريخ

(خلاصه‌ی از پيشگفتار)


سرزمين افغانستان، گذشتة بسيار ديرينه داشته و فراز و نشيب‌های زيادی را پشت‌سر گذاشته است. گرچه هزاران سال است که انسان‌ها در آنجا زندگی می‌کنند، اما از گذشته‌های دور زندگی انسانها در افغانستان، اطلاعات فراوان در اختيار ما نيست. زيرا، داستانهايی که از قديم باقيمانده و نيز اشيای خاموشی که از دل خاک بيرون آورده شده‌اند، بطور کامل و دقيق چگونگی زندگی مردم اين سرزمين کهن را در دورة پيش از تاريخ روشن نمی‌سازد.

تاريخ مدون، حداکثر يکصدم و آخرين قسمت حوادث و وقايع اين کشور را برشتة تحرير درآورده است. اين قسمت هم که تاريخ پنجهزار سال افغانستان می‌باشد، دورنمای مبهم و پرده بريده و پاره‌ای است که نمی‌توان از آن نتايج قاطعی بدست آورد. البته، با توجه به روند کُند سير تحولات اجتماعی و فرهنگی بشر در دورة ماقبل تاريخ، ساکنان افغانستان هم تقريباً سرگذشتی همسان با ديگر مردم جهان و بويژه همسايگان خود داشته‌اند. با اين وجود، بازهم پژوهشهايی باستان‌شناسی، بس اندک راه شناخت گذشته‌های بسيار دور را آشکار می‌کند. به‌هر حال، برپاية همين يافته‌های باستان‌شناسی است که می‌توانيم، ولو بسيار ناچيز به شرح و توصيف ادوار مختلف اجتماعی و فرهنگی پيش از تاريخ افغانستان بپردازيم.

در خطة باستانی افغانستان از دويست تا صد هزار سال پيش آثار حيات انسانهای اوليه و ابزار زندگی آنها يافت شده است. پژوهشهای علمی که بطور رسمی از سال ۱٩۵۱ ميلادی پيرامون دوره‌های پيش از تاريخ افغانستان، در اين کشور آغاز گرديد، مؤيد اين نظر است. يو. و. کانکوفسکی، دانشمند شوروی سابق، در اين باره می‌نويسد:

افغانستان يک کشور باستانی است. اگرچه تاريخ دقيق نخستين اسکان انسان در اين سرزمين تاکنون تعيين نگرديده است، اما تحقيقات و تحليل‌های باستان‌شناسان بر پاية آلات و ابزار بدست آمده از دشت ناور ولايت غزنی نشان می‌دهد که حداقل در حدود ٢۰۰ - ۱۰۰ هزار سال قبل در سرزمين امروزی افغانستان، انسان‌هايی که به شکار مشغول بودند، زندگی داشتند.[۱]

با اين حال، بدرستی آشکار نيست که افغانستان، با مرزهای سياسی کنونی، از چه زمانی برای زندگی و استفاده از نعمات مادی و امکانات طبيعی و غذايی آن مورد توجه انسان اوليه قرار گرفته است. از اين رو، نگارنده سعی دارد تا با استفاده از روش‌های بررسی آثار باستانی، پرتوی بر ادوار تاريک پيش از تاريخ افغانستان افکند.

مهديزاده کابلی، ۱۳٧٩ - مشهد
پانويس
-------------------------------------------------------------
[۱] يو. و. کانکوفسکی، تاريخ افغانستان، مسکو - ۱٩٨٢، ص ٢.

نام‌های تاريخی افغانستان [٢]

نام‌های تاريخی افغانستان

(قسمت دوم)

ترکيب ايران‌شهر، اصطلاحی است که در زمان ساسانيان ابداع شده است[٢۰] شاهنشاهی ساسانيان متمرکزتر و قوی‌تر از حکومت پارت بود، اما به وسعت دوره داريوش نرسيد.[٢۱] تسلط سياسی اين امپرتوری در نهايت وسعت خود، بر افغانستان امروزی، فقط شامل هرات و بلخ می‌شد. اما ايران‌شهری که جغرافی‌نگاران توصيف کرده‌اند، بسی گسترده‌تر از قلمرو ساسانيان بود.

در زمان ساسانيان، ايران‌شهر (سرزمين ايران) را به چهار بخش، بهر کرده بودند، که هر يک از اين بخش‌ها را يک کُست (کوست به مفهوم طرف يا سوی) می‌ناميدند.[٢٢] در بند ۲۶ يکی از نبشته‌های پارسی ميانه، تحت عنوان «گزارش شترنگ و نهادن وينردشير» که بيشتر به گزارش شطرنج شناخته می‌شود، نام اين چهار کوست به روشنی بيان شده است: «چهار، آنگونه همانند کنم که چگونه چهار آميزش مردم از اوست. پس چهار سوی گيتی خورآسان و خوربران و نيمروچ و اپاختر»[٢۳]

و نيز در کتاب ديگر بنام شترستانهای ايران يا شهرستانهای ايران، که به زبان و خط پهلوی است، از اين چهار کوست چنين نام برده شده است:

۱- کوست خورآسان: سمرقند، بلخ درخشان (بلخ بامی)، خوارزم، مرورود، مرو، توس، پوشنگ، نيشابور، قائن، گرگان (دهستان)، کوش.
۲- کوست خوربران: تيسفون، نصيبين، اورهه (ادسا)، بابل، هيرت (الحيره)، همدان، نهاودند و مهرگان کدک ماسپذان و ...
۳- کوست نيمروز: کابل، رخوت (اوستايی هرخويتی، پارسی باستان هرخويتش)، بُست، فراه، زابلستان، زرنگ، کرمان، به اردشير، استخر، دارابگرد، به شاپور، گوراردشير خوره، توزک، هرمزد اردشيران و ...
۴- کوست آتورپاتکان (آذرپادگان = آذربايجان)، شهرستان وان، گنجه، آموی (تبرستان)، ری و ...

اما بايد در نظر داشت که، هرچند اين نامه يکی از بازمانده‌های نبشته‌های عهد ساسانی است، ولی بعدها نيز مطالبی چند بر آن افزوده‌اند. آخرين تاريخ نگارش و افزوده‌های آن حدود سال هشتصد ميلادی می‌باشد.[٢٤] بنابراين، از اين زمان است که افغانستان و ايران کنونی (پارس قديم)، بطور کلی تحت نام ايران شناخته شده‌اند.

در عهد اسلامی نيز، تا آنجا که کلمة ايران در آثار مورخان، جغرافی‌نگاران و شعرايی دری‌گويی با اقتباس از داستانهای کهن حماسی سرزمين خراسان بزرگ در کتابهای کهنه پهلوی، بازتاب يافته است، به‌معنای آريانای باستان در برابر توران بوده است و فقط در بيان تاريخ باستانی کشور پارس است که بازهم به تقليد از همان منابع پهلوی راه خطا پيموده و به سرزمين‌های زير فرمان ساسانيان هم اطلاق شده است.[٢۵] دکتر محمود افشار يزدی، دربارة تعبير فردوسی از اصطلاح ايران، به همين نکته اشاره می‌کند. او می‌نويسد:

فردوسی هم، .. ايران داستانی که با توران داستانی جنگ داشته، ميدان جنگ را همان خراسان بزرگ که شامل افغانستان کنونی و سيستان و مازندران بوده می‌شمرده است. او از هخامنشيان که از پارس برخاسته بودند، سخن نميراند الا آن که از دارای کيانی که مغلوب اسکندر شد و همان داريوش سوم هخامنشی باشد، ياد می‌کند. در عصر دارا و اسکندر است که در شاهنامه «تاريخ داستانی» يا «داستان تاريخی» (خراسان بزرگ) با «تاريخ باستانی» (سرزمين پارس) بهم پيوند می‌شود. از زمان ساسانيان است که ايران و ايران‌شهر را که جامع خراسان بزرگ و پارس باشد، ذکر می‌کند.[٢۶]

و باز چنان که از آثار ادبی اين دوره مشاهده می‌شود، زمانی که شاعران القاب «شاه ايران»، «خسرو ايران»، «خسرو مشرق» و «خدايگان خراسان» و ... را به رسم تعارف به پادشاهان معاصر خود به کار می‌بردند، در نزد آنها کلمه ايران مترادف بود با خراسان آنروز.[٢٧] دکتر افشار می‌افزايد:

در زمان سلطان محمود غزنوی، وقتی شعرای معاصر او در اشعار خود می‌گفتند: «خسرو ايران» يا «خدايگان خراسان» يک چيز اراده می‌کردند. اگر نامی از افغانستان نمی‌بردند به سبب اين بود که اين اسم از لحاظ سياسی هنوز وجود نداشت.[٢٧]

احمدعلی کهزاد، مورخ و باستان‌شناس نامور افغان، نيز ايران را نام افغانستان می‌داند و می‌نويسد:

افغانستان، به‌عنوان نام اين کشور از ۱۵۰ سال تجاوز نمی‌کند. افغانستان يک نام تازه و بسيار جديد است و فردوسی شاعر بزرگ و حماسه‌سرا از عدم استعمال آن معذور است. اما کسی که شاهنامه را سر تا پا يک بار مرور کرده و پيرامون نام‌های جغرافيايی آن دقت کند، به خوبی متوجه می‌شود که ايران فردوسی کجا است. در ميان اسامی جغرافيايی ياد شده در شاهنامه، ۹۰ درصد آنها نام‌های مناطق مختلف افغانستان امروز است.[٢٨]

در زمان نخستين سلسله‌های پس از اسلام، مانند: طاهريان، سامانيان، صفاريان، غزنويان و حتی تا هنگام حمله مغول به ايران، مراد از نام دولت ايران همان دولتی بود که در خراسان، سيستان و يا فرارود وجود داشت و به گفتة دکتر محمود افشار، يک دليل آن هم اشعار عنصری، فرخی، اسکافی و ديگران است...[٢٩]

رودکی بخارايی، شاعر نامی دربار سامانی، خراسان و ايران را در معنی يکی می‌دانسته است. چنان‌که او در مدح يکی از امرای معاصر خراسانی خود گفته است:

خسرو بر تخت پيشگاه نشسـته

شاه ملوک جهان امير خراسان

شادی بوجعفر احمد ابن محمد


آن مه آزادگان و مفخـر ايـران

عنصری که ملک‌الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی بود، در هزار سال پيش دربارة فتوحاتش، مکرر او را «شاه ايران»، «خدايگان خراسان» و «خشرو مشرق» ياد کرده است. وی همه اين القاب را در رديف هم و به يک معنی که شاه خراسان (يا افغانستان امروز) يعنی سلطان محمود باشد، آورده است. او در قصيده‌ای که در فتوحات محمود سروده است، می‌گويد:

آيا شــنيده هنرهای خسروان بخبر


بيا ز خسرو مشرق عيان ببين تو هنر

خدايگان خراسان بدشـت پيشـاور


به‌حـمله بپـراکند جـمع آن لشــکر

ور از هياطله گويم عجب فرومانی


که شاه ايران آنجا چگونه کرد سـفر

فرخی هم مانند عنصری، سلطان محمود را با عناوين گوناگون «شاه ايران» خوانده است...ابوحنيفه اسکافی نيز دربارة سلطان مسعود پسر سلطان محمود، هنگامی که سلجوقيان به خراسان حمله کرده و او را شکست دادند، گويد:

خسرو ايران تويی و بـودی و باشـی
گرچه فرو دست غره گشت به عصيان

شعرای ديگر خراسان هم غزنوی‌ها را شاه ايران گفته‌اند، از جمله منوچهری در مدح سلطان غزنوی می‌سرايد:

ای سپاهت را «سپاهان» رايتت را «ری» مکان
ای ز ايـران تا به توران بندگانـت را وثـاق

حتی، پس از آن که سلجوقيان قسمت عمدة خراسان آنروز را گرفتند و اعقاب سلطان محمود به سمت هند رانده شدند و قسمت کمتری از افغانستان را متصرف بودند، هنوزهم گاهی شاعران عنوان «خسرو ايران» را برای پادشاهان غزنوی به کار می‌بردند. چنان که مختاری غزنوی، در مدح خواجه ابوالمظفر ابوالفتح گفته:

پر گهر شب چراغ شد کمر کوه
چون کمر مهد پيل خسرو ايران

با اين حال، ببينيم که در اين روزگار ايران کنونی چه ناميده می‌شد؟

در همان ايام که، ايران و خراسان در پيش مورخان، جغرافی‌نگاران و شاعران «وحدت وجود» داشته است، سرزمينی که اکنون ايران ناميده می‌شود، اغلب با اين نام خوانده نمی‌شد. اين سرزمين را، در روزگار باستان هخامنشيان (يعنی خود پارس‌ها) و به پيروی آنها يهودی‌ها، يونانی‌ها و بعد از آنها روميان «پارس» می‌ناميدند و در دورة اسلامی، مورخان و جغرافی‌نگاران عرب هم به‌صورت «فارس» که شکل معرب نام «پارس» است، می‌نوشتند و حتی تا اوايل قرن بيستم نزد اروپاييان به‌همين اسم و رسم شهرت داشت. دکتر افشار در اين باره می‌نگارد:

بطور کلی در بعضی اوقات که فلات ايران، از لحاظ سياسی بدو قسمت شرقی و غربی تقسيم می‌شد، نام ايران نصيب قسمت شرقی می‌گرديد و نام پارس مخصوص ايران کنونی می‌بود. همچنان که يونانی‌ها و اروپاييان ديگر هم با تلقظ‌های خود ايران را «پارس و پرس و...» می‌خواندند و می‌خوانند.[۳۱]

جالب اينجاست که همزمان با سلسلة غزنويان که بر خراسان بزرگ سلطنت می‌کردند، به گفتة دکتر افشار ديلميان بر ايران کنونی سلطنت داشتند. اما هرگز هيچيک از آنها به‌عنوان «شاه ايران» شناخته نشده‌اند. او می‌نويسد:

ديلميان يا ديالمه (آل بويه) هم سلطنتی عظيم در مغرب ايران تشکيل دادند و حتی بغداد مرکز خلافت اسلامی را هم تصرف کردند، ولی در همان وقت هم عنوان شاهنشاهی ايران را شعرا به سلطان محمود می‌دادند. گويا شعرای عرب بودند که عضدالدوله ديلمی را (صرف) شاهنشاه خوانده‌اند. من به ياد ندارم که در اشعار فارسی ديده باشم که اين لقب را شاعران دری زبان به او داده باشند.[۳٢]

باز هم به گفتة دکتر افشار، در زمان‌های بعدتر هم، سعدی و حافظ همه جا از «فارس» و «پارس» سخن می‌گفتند نه از «ايران». او می‌نگارد:

در زمان سلطنت اتابکان فارس، يا آل‌مظفر، که فارس برای خود مملکتی شده بود، اسمی از «ايران» نمی‌بردند. شاهد بر اين معنی اشعار سعدی و حافظ در عصر آنان است، که همه جا از «پارس» سخن ميراند نه از «ايران».[۳۳]

او در ادامه می‌نويسد:

نکتة جالب توجه اين است که در ديوان اين دو شاعر بزرگ شيراز نديده‌ام ولو به‌عنوان لقب هم باشد، پادشاه فارس را پادشاه ايران بنامند. در صورتی که محمود و مسعود غزنوی را، با اينکه آنان هم هيچگاه بر همه ايران سلطنت نداشتند و از ری و اصفهان حکومتشان تجاوز نکرد، شعرا آنها را پادشاه ايران مخاطب ساخته‌اند. از اينجا معلوم می‌شود که خراسان بيش فارس و ... خود را مستحق نام ايران می‌دانسته است. اين شايد به علت آن بوده که بيشتر آريايی‌ها در اينجا وارد فلات ايران شده و نام خود را هم به اين فلات داده‌اند. نام ايران در برابر توران از قديم نزد آنها بسيار عزيز بوده است.
افغانها و خراسانی‌ها بوده‌اند که در درجه اول با تورانی‌ها، ترکان، غزها، مغولان، تاتارها، ازبکان، ترکمانها و ديگر طوايف زردپوست همسايه مقابله نموده‌اند. هميشه در وهله نخست آنها بوده‌اند که در برابر سيل هجوم‌های اين اقوام ايستادگی می‌کرده و يا در مواقع دفاعی از اين طرف پيشتاز ميدان جانفشانی بوده‌اند.
[۳٤]

قصيده معروف انوری در فتنه غز به اين معنی دلالت دارد:

بـر سمرقنـد اگـر بگذری ای بـاد سـحر
نامـة اهــل خراســان بــبر خاقــان بر
خبرت هست کـزين زير و زبر شـوم غزان
نيست يک پی ز خراسان که نشد زيروزبر
خبرت هست که از هرچه در او چيزی بود
در همــه ايران امـروز نمانده اسـت اثـر

اينجا به روشنی ملاحظه می‌شود، در حالی که انوری معاصر سلطان سنجر سلجوقی بوده، که جد اعلای او، سلطان مسعود غزنوی را شکست داده و سلطنت غزنوی‌ها را به گوشة شمال شرقی خراسان محدود کرده بود، به‌گفتة دکتر افشار «در ابيات بالا خراسان را نه استان ايران، بلکه با توجه به بيت سوم اصل ايران می‌دانسته است.»[۳۵]

در زمان تسلط سلجوقيان و مغولان، خراسان آنروز يا افغانستان امروز، همواره کانون هرج و مرج و نابسامانی و دستخوش آشوب و کشتار بود. در اثر اين اوضاع بی سر و سامان ناشی از هجوم‌های بيگانه و حاکميت ملوک الطوايفی نه تنها وحدت سياسی خراسان از بين رفت، بلکه به تدريج مرکز ثقل ادب و زبان دری هم از آنجا بسوی ايران کنونی منقل گشت. يکی ديگر از پيامدهای شوم اين حوادث و پيشامدهای ناگوار، آن بود که کاربرد کلمة «ايران» به معنای «خراسان» (افغانستان امروز) متروک افتاد و به دست فراموشی سپرده شد.[۳۶]

با اين وصف، اصطلاح «ايران» ظاهراً تا زمان پيدايش دولت صفويه در ايران کنونی، بيشتر به مفهوم «خراسان بزرگ» اطلاق می‌شد که افغانستان امروز بخش اعظم آن را تشکيل می‌داد. اما از عهد صفويه به تدريج کاربرد اين اصطلاح در مورد ايران کنونی رواج يافت تا آن که در سال ۱٩۳۵ م. رسماً جانشين کلمة «پارس» گرديد که در حقيقت مصادرة هويت تاريخی افغانستان توسط دولت رضاخان تلقی می‌شود. بنابراين، تعويض نام «پارس» با اصطلاح «ايران» که مقدمات تاريخی آن از قبل آماده شده بود، نه‌تنها، فقط يک جايگزينی است بلکه به واقع، روند جابجايی نامهای تاريخی است![۳٧]

آنهـا که کهـن شـدند و اينها که نونـد
هر کـس بمراد خويش يک تـک بدوند
اين کهـنه جـهان بکس نمـانـد باقـی
رفتنـد و رويم ديگر آينـد و روند
[۳٨]

پانويس

-------------------------------------------------------------

[٢۰] - «دانشنامة ايرانيکا». نوشتة D. N. Mackenzie

[٢۱] - ر. ک. به: «ايران باستان».

[٢٢] - فرهنگ پهلوی، ص ۲۷۴. و واژه‌نامه بندهش، ص ۲۴۳.

[٢۳] - متن‌های پهلوی، ص ۱۱۸

[٢٤] - شهرستانهای ايران در نوشته‌های پراکنده، ص ۲ به بعد؛ و همچنين زبان وادبيات پهلوی، ص ۳.

[٢۵] - درآمدی بر تاريخ افغانستان، ص ۲۴

[٢۶] - افغان‌نامه، ج ۱، ص ۱۴۴

[٢٧] - درآمدی بر تاريخ افغانستان، ص ۲۴؛ و همچنين، افغان‌نامه، ج ۱، ص ۱۵۴

[٢٧] - افغان‌نامه، ج ۱، ص ۱۵۴

[٢٨] - افغانستان در شاهنامه، ص ۲۱؛ آقای اعظم سيستانی نيز ايران را نام افغانستان می‌خواند؛ ر. ک. به مقالة او با فرنام «خراسان، ايران و افغانستان».

[٢٩] - افغان‌نامه، ج ۱، ص ۱۶۳

[۳۰] - ر. ک. به: ديوان‌های اشعار سخنوران نامبرده شده و همچنين، افغان نامه، ج ۱، صص ۱۵۷، ۱۵۹، ۱۶۰، ۲۵۵، ۲۵۹، ۲۶۰ و ۲۶۴.

[۳۱] - افغان نامه، ج ۱، ص ۱۷۰.

[۳٢] - همانجا، صص ۱۵۵ و ۱۵۶

[۳۳] - همانجا، صص ۱۶۳ و ۱۶۴

[۳٤] - همانجا، صص ۱۶۴ و ۱۶۵

[۳۵] - همانجا، ص ۱۶۵

[۳۶] - درآمدی بر تاريخ افغانستان، صص ۲۸ و ۲۹.

[۳٧] - مقالة مهدیزاده کابلی، با فرنام «ايران سرزمين فراموش شده!»

[۳٨] - رباعيات عمر خيام



پيوندهای مربوط به اين پيام

نام‌های تاريخی افغانستان: قسمت اول، قسمت سوم، قسمت چهارم


زرتشت، پيامبری از يادرفته
(سخنی چند پيرامون زندگی زرتشت)

مهديزاده کابلی، ۱۳٨۰ - مشهد

كتاب افغانستان مهد آيين زرتشت را در فاصله­ی­ سالهای ۱۳٧٧-۱۳٨۰ خورشيدی نوشتم. دوستان دانشورم که دست­نوشته­های مرا در مراحل گوناگون تکميل اين کتاب خوانده اند، همه اصرار ورزيدند تا اين کتاب هرچه زودتر منتشر شود. از اين استقبال آنها، بدون آن که ادعای فضل در ميان باشد، دريافتم که کتابم نزد اهل دانش محبوبيتی پيدا کرده است. بنابراين، در نشر آن اقدام کردم. در همين زمان ناشر ايرانيم (آقای موحدی) به من پيشنهاد کرد که با توجه به اهميت بسياری که دانشجويان برای زندگينامه­ی زرتشت قايل اند، لازم است، در پايان کتاب درباره آن سخن گفته شود. هرچند اين کار مکرر است؛ چرا که تعداد بی­شماری کتاب به زبان فارسی و زبانهای مختلف خارجی در اين مورد به چاپ رسيده که نتيجه­ی سالها تحقيق و تدقيق خاورشناسان و متخصصان تاريخ اديان است. ولی از آنجا که درباره زرتشت، پيامبر آريايی، و آيين او شوربختانه پاره­ی افغانها، به دليل تعصب دينی جامعه، چيز زياد نمی­دانند و با وجود آنکه افغانستان را گهواره­ی کيش زرتشت می­دانيم، اما زرتشت در سرزمين اصلی خود به معنای واقعی غريب و نا آشنا است. چنان که در کتابهای درسی و تاريخی ما نيز بنا به ملاحظاتی شرح احوال زرتشت و عظمت فکری و شعار جاويدان او، يعنی : پندار نيک، گفتار نيک و کردار نيک که بايد بحق شعار ابدی بشريت قرار گيرد، به اندازه­ی کافی بحث به عمل نيامده است؛ به قسمی که حتی بسياری از تحصيلکرده­های ما چيز مهمی در اين باب نمی­دانند و خود من به خاطر ندارم که در تمام دوره­های تحصيلی، از ابتدايی تا پايان دانشگاه در افغانستان، کلمه­ی در مورد زرتشت خوانده يا شنيده باشم و اگر در برخی از کتابهای تاريخی چند سطر درباره­ی زرتشت گنجانده شده باشد، به هيچ وجه ادا گننده حق مطلب نيست. به همين جهت، بی­مناسبت نديدم سخنی چند پيرامون زندگی زرتشت، در آخر افزوده شود؛ زيرا به نظر من، هرکسی دست­کم اين قدر بايد درباره­ی او بداند :

در روزگار باستان، مردی پاک سرشت و خردمند از ميان آريايی­های بدوی شمال افغانستان برخاست و به دين کهنی که از زمانهای پيش ميان اين قوم معمول بود، خرده گرفت و راه روشی نو در پرستش خدای يکتا بنيان نهاد.

اين مرد زرتشت نام داشت. هرچند آگاهيهای تاريخی و واقعی درباره زندگی او بسيار اندک است و آنچه در منابع کهن آمده است، بيشتر جنبه­ی اساطيری دارد. ولی با اين هم، می­توان چکيده­ی زندگی راستين او را از لابلای منابع زير خوشه­چين کرد :
نخست، گاتاها که سروده­های خود زرتشت است. گذشته از آنکه زبان گاتاها گواهی می­دهد زرتشت از مردم شمال افغانستان بوده، حاوی قراين و اشاراتی در مورد خانواده و حوادث زندگی او نيز است.

دوم، اوستای متأخر که به دوره­ی پس از زرتشت تعلق دارد. در آن اسم شخصيت­های عمده­ی گاتاها تکرار می­شود و چند نفر بر حلقه­ی خانوادگی زرتشت افزوده می­شوند. اما در اين سرودها، به جز حوادث اندک، از زندگی­نامه­ی خود زرتشت هيچ خبری نيست؛ ظاهراً به اين دليل که اين­گونه آگاهی ربطی به ادعيه، که تنها بخشی بازمانده از اوستا است، نداشته است و آن را در متن­های جداگانه با نامهای «اسپند نسک» و «چهرداد نسک»، که به زندگانی زرتشت اختصاص داشتند، آورده بودند. اين متن­ها، که قدمت آنها مجهول مانده، نيز مدت­ها است ناپديد شده­اند. اما بخش­های مهمی از کتابهای موجود پهلوی يعنی دينکرد و گزيده­های زادسپرم وامدار اين دو متن و حاوی نقل و قول­های صريح از آنها است و سرانجام عبارت­های مختصرتر در اين باره که در کتابهای ديگر پهلوی پراکنده­اند.[۱]
مجموعه­ی متن­های فارسی ميانه، نيز سومين منبع آگاهی از زندگی زرتشت است، که همراه با اوستای متأخر، سنت موجود را تشکيل می­دهند.[٢]

در برخورد با اين سنت، لازم است ميان واقعيت و افسانه­ای که در اوستای متأخر ساخته و پرداخته شده، فرق گذاشت. در اوستای متأخر داستان زرتشت چنان بازگو می­شود که او بازيگر آن نمايشنامه هيجان­انگيز نهايی است، که خود وی آن را وصف کرده بود. شاخ و برگهايی از توانايی مافوق طبيعی و حوادث معجزه­آسا بر زندگی­نامه­ی او بافته­اند، که در ادبيات پهلوی مقام شامخ يافته است و در بيشتر شرح احوال­های عامه­پسند وی، نقل می­شوند.[۳]

اما آنچه قريب به يقين در مورد زندگی زرتشت، از سه منبع ياد شده برمی­آيد، اين است که : زرتشت از خاندان اسپيتمان يا اسپنتمان بود[٤] که در شمال افغانستان در کنار رود جيحون می­زيست.[۵] پدرش پوروشسپ و مادر دوغدو نام داشت و نوشته­اند که چون زرتشت به دنيا آمد به جای آنکه مانند همه­ی نوزادان گريه کند، لبخند زد. ظاهراً «به پيامبری که تعليم می­داده خنده و شادی اهورايی و گريه و اندوه اهريمنی است، نسبتی بهتر از اين نمی­شد داد»[۶] هيچيست از اسلاف نزديک­تر اوست که سنت می­گويد نيای پدری او بوده است.[٧] «اين اسم­ها برای مردمی که به طور سنتی گله­داری می­کرده­اند، جور می­آيد. اسم خود او که در اوستا زرتوشتره آمده احتمالاً معنای «شتردار» را می­رسانده است؛ پيشه­ای که در ميان مردم گله­دار خالی از اعتبار و احترام نبوده است. اسم پدر وی همانند ديگر نزديکان و از جمله نيای پدری او ترکيبی است با واژه­ی «اسپه» به معنای اسب. معنای پورشسپ، «صاحب اسبان خاکستری رنگ» است و معنای دوغدو، اسم مادر او معادل «کسی که شير می­دوشد» است.[٨] اين اسم­های سنتی خانواده زرتشت دلالت بر مشخصات وضع مدنی جامعه­ی او می­کند.

به روايت زادسپرم[٩]، او دو برادر بزرگتر و دو برادر کوچکتر از خود داشت و خود فرزند ميانی از پنج پسر پورشسب بود.[۱۰] اسامی برادران او در متن­های پهلوی آمده است؛ «اما به سبب ابهام خط پهلوی چگونگی دقيق تلقظ آن­ها روشن نيست.»[۱۱]

مطابق گاتاهای اوستا، پيدايش زرتشت در عصر کی­گشتاسپ، پادشاه کيانی، اتفاق افتاده است.[۱٢] درباره­ی زمان زايش زرتشت نظرهای مختلفی ابراز شده است «تا آنجا که يکی او را به اعماق اسطوره­های ماقبل تاريخ می­برد و ديگری بر پايه­ی همنامی ويشتاسپ کيانی پسر لهراسپ با وشتاسپ هخامنشی، پدر داريوش بزرگ، او را معاصر داريوش می­داند. اما از اين جهت خاص، هرگز موشکافی نشده است که سروده­های زرتشت – يعنی گاتاها – در چه دورانی می­تواند سروده شده باشد.»[۱۳]
امروزه، بيشتر پژوهشگران بنابر شواهد زبانی و قراين تاريخی به اين نظر هستند که زرتشت در فاصله­ی زمانی بين حدود ۱۰۰۰ تا ۱٨۰۰ پيش از ميلاد مسيح می­زيست و به گفته­ی آقای دکتر علی­اکبر جعفری «در آغاز بهار ۱٧۵۵ سال پيش از ميلاد به دنيا آمده»[۱٤] است.

زادگاه زرتشت نيز، سبب مشاجرات بسياری در ميان محققان شده است. اما بيشتر آنها تقريباً بر اين نکته اتفاق نظر دارند که زرتشت از خراسان بزرگ گذشته برخاسته است. محلی که زرتشت را بدان منتسب می­کنند، می­بايست در شمال افغانستان کنونی واقع شده باشد. احتمالاً آن ناحيه، روستای راغ در ولايت بدخشان است. اکنونی در بلخی­بودن زرتشت ترديدی نيست؛ زيرا در دوران کيانيان، بلخی­ها سراسر شمال افغانستان را در اختيار داشته­اند.

از پدر و مادر زرتشت جز نام آن­ها چيزی نمی­دانيم. پيشه­ی پورشسپ هرچه می­خواهد بوده باشد، ظاهراً، زرتشت را از کودکی می­خواسته است که در سلک روحانی درآيد. در گاتاها، زرتشت خود را «زوتر» يعنی سرودخوان مذهبی می­خواند.[۱۵] در اوستای متأخر اصطلاح جامع­تر «اَثروان» برايش به کار رفته که به معنای مطلق روحانی است.

از روی ظرافت سبک گاتاها آشکار است، تنها کسی می­توانسته اين چنين، با موفقيت انديشه­های نو و برانگيخته را، در قالب­های ادبی دشوار سنتی بريزد و از عهده به نظم کشيدن اين سرودها برآيد که آموزش­های حرفه­ی پی­گير ديده باشد.[۱۶] آنچه به احتمال می­توان حدس زد، آن است که آموزش ابتدايی زرتشت از حوالی هفت سالگی آغاز شده بود و از آن لحظه به بعد، به سبب وسعت آنچه که می­بايست فراگيرد، شب و روز به ياد گرفتن می­گذارنيد. پس از آموزش­های بنيادين، که همه داوطلبان سلک روحانيت واجب بود فراگيرند، زرتشت می­بايست دربارة مسايل ژرف دينی مطالعه و تفحص نموده باشد. از سرودهای باشکوه زرتشت برمی­آيد که استعداد ذاتی او را فراسوی مطالعات نظری جذب کرده است. «قصيده­ی غرا و شکوهمند يسنای ٤٤ را در سبکی می­سرايد که تنها الهامات را با آن می­توان ابراز کرد و قدمت آن، به گونه­ی ناگسسته، به روزگار هند و آرياييان می­رسد. با آن که در يکتايی و بی­نظيری انديشه­های دينی زرتشت ترديد روا نيست، اما آشکارا از عقاب و اسلاف صاحبدلان و اوليايی است که کرامات ادبی و معنوی آنان را نسل­های بی­شمار آدمی در بُعد زمان، حامل و ناقل بوده­اند».[۱٧]

تاريخ­گذاری روی داده­های زندگی زرتشت را تنها در آثار سنتی می­توان يافت. از آنجا که در فاصله­های ده سال به ده سال ذکر می­شوند، آشکار است تصنعی می­باشد.[۱٨]

سنت می­گويد: «در سن پانزده سالگی دانش­های زمان خود را فراگرفته بود. از همان زمان بود که، در درستی باورهای کهن آريايی و پرستش خدايان گوناگون، ترديد کرد و به جستجوی حقيقت برخاست»[۱٩] و در بيست سالگی بی­رضايت پدر و مادر، خانة پدری را ترک گفت، تا به سير آفاق و انفس بپردازد. اين روايت بايد کم و بيش درست باشد، زيرا فرصتی کافی می­دهد تا زرتشت دوره­ی آموزش فشرده و مطالعات خويش را، پيش از آن که در جستجوی حقيقت به گشت و سياحت بپردازد، به پايان رساند. سرانجام، پس از سال­ها «بررسی و تفکر درباره­ی آفرينش، و موشکافی در آنچه که آموخته بود، بينش زرتشت به آنجا رسيد که بداند خدايان پنداری نادرست است، و تنها يک آفريننده وجود دارد که همه هستی جهان از اوست»[٢۰] و چون به سی سالکی رسيد، به وی مکاشفه دست داد و مقام نزول وحی گرديد. پس اهورا مزدا، خدای بزرگ، بر او پديدار شد و فرمان داد که در راستی بر دروغ بکوشد. اشاراتی که در يسنای ٤٢ به چگونگی اين امر شده است، در آثار پهلوی گسترده و برجسته می­نمايد. [اما، من نه تنها در درستی نزول وحی بر زرتشت ترديد دارم، بلکه حتی قبول اين روايت دروغ از زبان کسی که او همواره دروغ را پديده­ی اهريمنی می­دانست، برای من دشوار است!]

دو سال پس از آن که اهورامزدا اسرار دين را بر او آشکار کرد، باز «بدو فرمان داد که پيامبری دين مزديسنا و رسالت خود را اعلام دارد!»[٢۱]زرتشت به راهنمايی مردم پرداخت. اما کرپنان، اوسيگها و کويان که بزرگان و پيشوايان دين کهن آريايی و فرمانروايان محلی بودند «به دشمنی با او برخاستند و برای نابودی او به تکاپو افتادند.»[٢٢]

دکتر علی­اکبر جعفری می­نويسد: «لجبازی و دشمنی پيشوايان مذهبی و سران قبيله برای اين بود که سودهای بی­شمار خود را در خطر می­ديدند، اما بی­پروايی و ناشنوايی مردم از روی نادانی آنان بود و زرتشت [به تجربه] دريافت که با لجبازان و نادانان سخن گفتن بيهوده است.»[٢۳]

پس از ساليان دراز و دلسرد از سخت دلی اطرافيان، زرتشت تصميم به هجرت گرفت. در سياهی نا اميدی روحش فرياد برآورد که[٢٤]:

«به کدام سرزمين روی آورم، به کجا روم، [از که] پناه جويم؟ از آزادگان و ياورانم دور می­دارند. برزگران و فرمانروايان دروند سرزمين [دهيو] خوشنودم نمی­کنند.»[٢۵]

زرتشت زمانی که چهل ساله بود، ناچار از زادگاه خود به سوی بلخ گريخت. در آنجا کی­گشتاسپ فرمانروايی داشت. زرتشت به نزد شهبانوی آن ديار هوتوسا، يکی از معدود زنانی که در اوستا از او با عزت ياد شده، راه يافت. ديری نگذشت که هوتوسای نيک و بزرگوار را بر آن داشت تا همواره «دينی بينديشد و دينی سخن گويد و دينی رفتار کند و به دين مزداپرستی بگرود و آن را دريابد و در انجمن زرتشت ماية آوازة نيک شود».[٢۶] چه بسا هوتوسا سبب شد تا به توصيه او، شوهرش کی­گشتاسپ نيز به پيروی از آموزه­های زرتشت بپردازد.

با اين وصف، گرويدن کی­گشتاسپ به کيش زرتشت، سبب شد که تمام طايفه­ی گشتاسپ نيز به پيروی از او به دين نو بگروند و بدين­سان، اولين جامعه­ی زرتشتی در بلخ پديد آيد، و رشد و گسترش يابد. در اين ميان، گشتاسپ، مبلغان دينی به اطراف و اکناف فرستاد تا بشارت دين نو را به گوش طوايف مجاور و همسايه نيز برسانند. آشکار است که همه جا از اين مبشرين با آغوش باز استقبال نمی­شد و روايت است که ارجاسپ، شاه توران، کوشيد تا آيين جديد را با خشونت لگد مال کند:[٢٧]

[وقتی] ديو خشم خبر گرويدن گشتاسپ را به دين نو به ارجاسپ رسانيد، ارجاسپ برآشفت و می ­نوشيد و در عالم مستی خيونان را بر آرياييان برانگيخت.[٢٨]بدين ترتيب، گشتاسپ ناگزير می­شود تا با حکمرانان همجوار خويش که از پيدا شدن آيين نو سخت دل­آزرده شده بودند، به جنگ بپردازد. «نام برخی از اين فرمانروايان مخالف زرتشت در آبان يشت (يشت ۵، بند ۱۰٩) آمده است که از ميان آنها ارجاسپ تورانی از همه نامورتر بود.»[٢٩] ياوران گشتاسپ در اين نبردها برادرش «زيری ويری» (در پهلوی زرير) که بر «هوميکه»ی ديوپرست غلبه کرده است[۳۰] و پسر زرير «بست ويری» (در پهلوی بستور)[۳۱] و جاماسپ[۳٢] بوده­اند. اما قهرمان برجسته اين درگيری­ها «اسپنتوذاته» (در پهلوی سپندياد، و در دری اسفنديار) بوده که وصف دلاوری­های او در شاهنامه فردوسی آمده است؛ همان­گونه که «شرح ستيز ارجاسپ با گشتاسپ را نيز در رساله­ی يادگار زريران و شاهنامه می­توان ديد.»[۳۳]
با اين حال، اشاره ديگری در اوستا حکايت از اين می­کند که از آن پس نشر و پيشرفت زرتشتگری نه با شمشير، بلکه با کوشش و تقلای مبلغان و مبشران آن کيش به دست آمده است، در بخشی از نيايش يسنا که با گويش کهن گاتايی سروده شده می­گويد: «بازگشت اثربانان را می­ستاييم، آنان که به سرزمين­های دور رفته­اند؛ به سرزمين­های ديگر که [آموزش] اشه را خواسته­اند.»[۳٤]

بدين­سان، اين کيش در آغاز کم کم در سراسر افغانستان رواج يافت و بعدها دامنه­ی آن ايران کنونی نيز گسترده شد؛ چنان­که ظاهراً آخرين شاهان هخامنشی هم آن را پذيرفته بودند. اما اين محرز نيست.

از همين جاست که به يقين می­توان گفت که «کيش زرتشت يگانه دين مبتنی بر ايمان يکتاپرستی می­باشد که پس از پيدايش، صدها سال بدون اتکا بر متون مکتوب، پا بر جا بود.»[۳۵]

به هر تقدير، اوستا و منابع پهلوی از وابستگان و پيروان بزرگ زرتشت نيز نام می­برند. بنا بر سنت، زرتشت سه بار ازدواج می­کند. از نخستين همسر خود که نامش جايی ذکر نشده است، پسری داشت با نام «ايست واستره» (آرزومند چراگاه) و سه دختر که «فرينی» و «ثريتی» و «پورچيستا» (پر چيست = پر دانش) ناميده می­شوند. در يسنای ۵۳ ازدواج پورچيست، جوان­ترين دخترش ستايش شده است. از زوجه دومش، که نام او هم ضبط نشده است، دو پسر پيدا می­کند به نام­های «اوروتت نره» (مردسالار) و «هورچيثره» (خورشيد چهر). از زن سومش «هووی» ظاهراً صاحب فرزند نشده است. اين زن از خاندان قدرتمند و با نفوذ «هووگوه» (دارنده­ی گله­های خوب) بود. «جاماسپه» (جاماسپ) و «فرشوشتره» (فرشوشتر)، که در گاتاها از هر دو با نيکی ياد شده است، نيز از همين خاندان بودند. «بر طبق سنت، هووی دختر فرشوشتر بود[۳۶] و جاماسپ وزير خردمند گشتاسپ داماد زرتشت و شوهر پورچيست شد و رابطه دو خاندان با اين وصلت­ها استوارتر گرديد».[۳٧]

نام هفت نفر شاگردان زرتشت که در گاتاها آمده است، «ميديوی مانگهه» (در پهلوی ميديوماه)، يعنی نخستين کسی که به او ايمان آورده بود و نامش در فروردين يشت (يشت ۱۳، بند ٩۵) ذکر شده و در گزيده­های زادسپرم پسر عموی او به­شمار آمده است، پورچيست، فرشوشتر، جاماسپ، «فريانه» که از خاندان تورانی بود، کی­گشتاسپ و هوتوسا می­باشند.

در مورد سالهای آخر زندگی زرتشت که ظاهراً با عزت و احترام در دربار گشتاسپ بسر می­برد، هيچ­گونه اطلاعی دقيق در دست نداريم. در اوستای به جا مانده سخنی در باره­ی سرانجام زرتشت نيامده است. اما در يکی از عبارات زند با فحوای کلامی معمولی و مؤدبانه از مرگ او چنين ياد می­شود:

درباره معجزاتی که از هنگامی که گشتاسپ دين را پذيرفت تا رفتن زرتشت - که فروهر او ستوده باشد - به سوی برترين جهان آشکار شد. هنگامی که درگذشت هفتاد و هفت سال از زايش او گذشته بود.[۳٨]

سنت مرگ آرام زرتشت دوام آورد. در متن متأخر صد در بندهشن آمده است، پس از آن که گشتاسپ دين را پذيرفت و آن را در سراسر گيتی رواج داد، زرتشت به ايرانويج بازگشت.[۳٩] از اين عبارت تلويحاً چنين استنباط می­شود که زرتشت به مرگ طبيعی در آنجا از دنيا رفته است.[٤۰]اما روايات تراژيک دوره های بعد می­سرايند که زرتشت در هنگام يورش ناگهانی قبايل تورانی در بلخ به دست يک تن از آنها کشته شد.[٤۱]

چنان­که در منابع پهلوی، مانند کتاب پنجم دينکرد، بندهشن، زند و هومن يسن، و دادستان دينک به اين رويداد و قاتل فرضی زرتشت که نامش را به صورت­های گوناگون نوشته اند، اشاره­هايی تلويحی و صريح شده است. از جمله در روايات پهلوی و دادستان دينک، اهورامزدا خطاب به زرتشت پيشگويی می­کند: «تور برادروش، آن کس است که اهريمن برای کشتن تو آفريد.»[٤٢]

به هر حال، اگر روايات موجود را بپذيريم، زرتشت عمر دراز داشت و هفتاد و هفت سال زندگانی کرد. سر انجام، در سن کهولت «در آتشکده­ی بلخ به دست قاتلی تورانی»[٤۳]، که احتمال می­دهند کرپ يا کرپن (يعنی از روحانيون مخالف کيش زرتشت) بوده باشد، کشته شد. در کتاب­های پهلوی نام قاتل او «توربرادروش» (يا برادرورش) ياد شده است.

برگرفته از: مجموعه مقالات «پيامبری از ياد رفته»، ملحقات کتاب افغانستان مهد آيين زرتشت، نوشته­ی مهديزاده کابلی، مشهد: نشر نوند، چاپ اول - ۱۳٨۱ ، صص ۱٢٩-۱٤٧

اجلاسها و ديدگاهها
گفتگو با مهندس مهديزاده کابلی

اشاره: همان اندازه که بحران افغانستان طولانی شده است، در کنار آن اجلاسها، نسشتها و مذاکرات و گفتگوهای مختلفی از طرف مجامع بين‌المللی، کشورهای همسايه و شخصيتها و مجموعه‌های افغانستانی برگزار شده است.
با توجه به اينکه تا هنوز نتايج مطلوبی از اين اجلاسها گرفته نشده، بنياد وحدت براساس رسالت اسلامی و ملی خود به سراغ صاحب نظران و شخصيت‌های مؤثر جامعه رفته با طرح دو پرسش، ديدگاههای آنها را در اين زمينه جويا شده و در چند شماره بطور مسلسل‌وار تقديم حضور شما خوانندگان عزيز می‌کند. اميد است که ابراز اين ديدگاهها کمکی باشد در راستای حل بحران افغانستان.


بنياد وحدت : علل عدم موفقيت نشستها و اجلاسهای صلح بين‌الافغانی در سالهای اخير چيست؟

مهديزاده کابلی: استقرار صلح يکی از خواسته‌های اساسی و ضروری آحاد مردم افغانستان محسوب می‌شود. بديهی است که برای نيل به اين مهم، نخست بايد از عوامل برهم زننده‌ی آن شناسايی به عمل آيد. گفتنی است که جنگ در افغانستان، چه در زمان اشغال کشور توسط ارتش سرخ شوروی سابق، با همه مشروعيت و ضرورتش برای حفظ تماميت ارضی کشور و بقای ملت افغانستان و چه پس از سقوط حکومت کمونيستی در افغانستان، تأثير مخرب و ويرانگر بر بنيانهای اقتصادی، اجتماعی، فکری و روانی جامعه افغانستان بر جا گذارده است. اما، شوربختانه تا هنوز هم، آنچه در روابط گروههای جهادی داوری می‌کند، فقط جنگ است و بس! چرا؟ به دليل اينکه جنگ در جامعه افغانستان معلول عوامل نظری و عملی پيچيده‌ی متعدد است که خود نياز به بررسی و کند و کاو جداگانه‌ای دارد. ولی بطور کلی می‌توانم علل جنگ را در عوامل درونی بويژه اختلاف گروههای جهادی و خودخواهی و جاه‌طلبی رهبران آنها و عوامل بيرونی، يعنی دخالتهای بيگانگان جست. همين دو عامل عمده سبب عدم موقعيت اجلاس و نشستهای صلح بين‌الافغانی در سالهای اخير شده است.
البته بر کسی پوشيده نيست که به علت شرايط نامناسب اقتصادی و سياسی جامعه افغانستان، پيش از کودتای ٧ ثور، گروههای سياسی متعدد به حمايت صد در صد اجانب شکل گرفته بودند و ظهور همين گروهها بستر نامناسب برای دخالتهای بعدی کشورهای خارجی در امور داخلی افغانستان شد، که حتی تا امروز نيز ادامه دارد. اما آنچه اينجا مورد نظر است، اينکه پس از پيروزی مجاهدين در افغانستان، دسته‌های مسلح وابسته به گروههای مختلف جهادی، به سبب خلاء قدرت در افغانستان، از چهار سو به کابل هجوم آوردند، ولی هيچ يک از آنها نتوانست با توسل به زور به يک حکومت پايدار دست يابند. از ويژگيهای بارز ناپايداری قدرت در اين دوران، اين بود که ساختار قومی حاکم هرگز برای خود شريکی نگرفت که در قدرت با او عادلانه سهيم شود و پايه‌های گسترده‌ای برای حکومت به وجود آورد. بنابراين، هر يک از گروههای مجاهدين که به قوميت‌های خاص تعلق داشتند، در صدد برآمدند تا اقتدار بيشتری در دولت داشته باشند. اين تمايل، انگيزه آغاز جنگهای خونين داخلی شد که در فرجام به ويرانی کابل نيز منتهی گشت.
از آنجا که بنيادهای نوين حکومت نوپای اسلامی به دليل فقدان تجربه کافی، توان مديريت بهينه سياسی را از کف داد، سرانجام، نا امنی به بارآمده از جنگهای داخلی زمينه را برای حکومت قشر متحجر و سخت‌گير طالبان فراهم آورد.
در حال حاضر، طالبان نيز سعی دارند تا با اقدامات جنگ افروزانه، نوعی صلحی توأم با زور را حکمفرما کنند، اينجاست که ديگر اثری از صلح واقعی با استفاده از روشهای مسالمت آميز ديده نمی‌شود.
جنبه ديگری که بايد در بررسی عوامل بازدارنده صلح در افغانستان، مورد توجه و تأمل قرار گيرد، مسئله‌ی دخالت کشورهای بيگانه و نقش سياستهای بين‌المللی در اين روند است. درعرصه بين‌المللی قضيه‌ی افغانستان، ما شاهد تضاد منافع کشورهای بزرگ و کوچک و بويژه همسايگان هستيم. کشورهای همسايه افغانستان تا آنجا که می‌توانند با تحت نفوذ درآوردن جناحهای مختلف درگير در جنگ افغانستان و زير سلطه‌گرفتن آنها، تلاش می‌ورزند تا نظرات و سياستهای خاص خود را بر آنان تحميل کنند و منافع خود را به دست خود افغانها تحقق و توسعه بخشند. به نظر من، نقش همسايه‌ها و جناحهای افغانی وابسته به آنها، از عوامل بسيار مؤثر بی‌ثباتی و درهم شکستن مذاکرات صلح در افغانستان است.

بنياد وحدت : برای اينکه گفتگوهای صلح و تفاهم افغانها به نتايج مطلوب برسد، رعايت چه نکاتی ضروری می‌باشد؟
مهديزداه کابلی:
چنان که گفته شد، سياستهای بين‌المللی قدرتهای جهانی و برخورد منافع و رقابتهای همسايگان افغانستان، هميشه از عوامل تأثيرگذار و گاه بسيار مهم و تعيين‌کننده در روند صلح افغانستان بوده است. نخست، بايد قدرتهای بزرگ و همسايه‌های ما بياموزند تا به حاکميت ملی و حق تعيين سرنوشت ملت افغانستان به دست خود آنها احترام بگذارند و در قدم دوم، گروههای متخاصم در افغانستان به سر عقل بيايند و به خود بقبولانند که از انحصارطلبی قدرت دست بردارند و با حسن نيت به پای ميز مذاکره حاضر شوند و با تحمل همديگر به گفتگو بپردازند تا از اين طريق فرهنگ جنگ به فرهنگ صلح تبديل شود.
از آنجا که افغانستان خانه‌ی همه افغانهاست، سرنوشت کشور نيز مربوط به آحاد ملت است؛ بنابراين، شايان ذکر است که در اين راستا، طرح صلح محمدظاهرشاه، پادشاه سابق افغانستان، و تلاشهای فراجناحی افغانهای خيرانديش در جهت تدوير لويه‌جرگه اضطراری می‌تواند گامی مهمی برای استقرار صلح و دموکراسی و تحقق آرمان ملت خسته از جنگ باشد.

برگرفته از هفته‌نامه‌ی بنياد وحدت، سال ششم، شماره ٢۰٤، پنجشنبه ۳۰ جدی ۱۳٧٨ - مشهد

معرفی کتاب (٢)



درآمدی بر تاريخ افغانستان

(پيشگفتار)

احمدشاه ابدالی، در سال ۱٧٤٧ ميلادی، دولتی در خراسان پديد آورد که پس از چندی، قلمروی که او بر آن فرمان می‌راند، «افغانستان» نام گرفت. حال آن که در گذشته شايد نام اين سرزمين هيچگاه افغانستان نبود.

به هر حال، جديد بودن نام کشور افغانستان، از يک سو، و سلطه‌ی مؤقت و کوتاه مدت برخی سلسله‌های به اصطلاح ايرانی که در ادوار مختلف، و در نتيجه‌ی اردوکشی‌های استيلاگرانه توسط هخامنشيان و ساسانيان، و ترکتازی‌های صفويان و نادرشاه افشار بر اين کشور بوجود آمده بود، از سوی ديگر، تقريباً مبنای همه‌ی ادعاهای بعدی ايرانيان کنونی مبنی بر وحدت تاريخی ايران و افغانستان و انکار هويت مستقل سياسی افغانستان پيش از بنيان‌گذاری دولت احمدشاه ابدالی شده است. چنان که دکتر مرتضی اسعدی می‌نويسد:

«اين کشور (افغانستان) تنها از سال ۱٧٤٧ م./۱۱۶۰ ه‍. ش. هويت سياسی يافته است»[۱]

حتی تنی از ايرانيان، از اين هم پا فراتر گذاشته، استقلال و جدايی افغانستان از ايران را از عهدنامه پاريس بدين سو می‌دانند. چنان‌که اين‌گونه جعليات، گذشته از کتابها و مقالات تاريخی آنها، حتی در کتاب‌های مدارس ايران هم ديده می‌شود تا بدين‌سان، ذهنيت منفی نسبت به تاريخ افغانستان در نوجوانان ايرانی ايجاد کنند. از جمله، در کتاب سال سوم دوره‌ی راهنمايی تحصيلی ايران، که در آن راجع به پيدايش دولت مستقل درانی هيچگونه اشاره‌ی نشده است، زير عنوان «جدايی و استقلال افغانستان» به همين مطلب پرداخته است:

«پس از عزل امير کبير، ميرزا آقاخان نوری که مردی بی‌کفايت و خائن بود، به صدارت رسيد ... در همين زمان بود که افغانستان از ايران جدا شد و به چنگ انگليسي‌ها افتاد».

اين کتاب در ادامه، علل اين جدايی را اين طور توضيح می‌دهد:

«جدا شدن افغانستان از ايران به اين ترتيب صورت گرفت که حسام‌السلطنه، حاکم خراسان، شهر هرات را که در دست مزدوران انگليسی بود تصرف کرد. سقوط هرات از نظر انگليسی‌ها در حکم از دست دادن افغانستان و تهديد هندوستان به وسيله روس‌ها بود. آنان بلافاصله جزيره خارک و شهرهای خرمشهر و بوشهر را اشغال کردند. اين اقدام دربار ايران را به وحشت انداخت. ميرزا آقاخان نوری به نماينده‌اش در پاريس دستور داد که با نمايندگان انگلستان پيمان صلح منعقد کند. به اين ترتيب، عهدنامه‌ی ميان دو کشور به نام عهدنامه پاريس بسته شد. به موجب اين عهدنامه ايران تعهد کرد که استقلال افغانستان را به رسميت بشناسد و هرات را تخليه کند و هيچگونه ادعايی نسبت به آن شهر نداشته باشد.»[٢]

البته اين پايان ماجرا نبود. پس از امضای معاهده پاريس و با گذاردن نام افغانستان بر بخش اعظمی از خراسان، و بويژه در صد سال اخير که به دليل رشد گرايشات ملی‌گرايانه در ايران و ترويج تاريخ‌های جعلی، رويکردی گزافه‌گويانه نسبت به تاريخ ايران نظريه‌پردازی شد و خيلی زود گسترش يافت، اين انديشه‌ی تازه نيز عنوان شد، که گويا «ايران» سرزمينی است دو نيم گشته که بخشی در غرب و بخشی در شرق قرار دارد. آنگاه در ايران کنونی، برخی از نويسندگان، از اين «جدايی» ناله‌ها سر دادند و از روزگار، گله‌ها کردند. چندی نگذشت که به تقليد از آثار خاورشنان اروپا، واژه‌ی‌هايی چون «ايران شرقی» (بيشتر منظور افغانستان امروزی است) و «ايران غربی» (ايران کنونی) عنوان شد. بسياری از مورخان و نويسندگان ايرانی، در کتاب‌ها و نوشته‌های خود، اين عنوان‌های مجعول و نادرست را چندان به کار گرفته‌اند، که نسل کنونی آنها از راه درست منحرف شده و از حقيقت ماجرا دور و بی‌خبر مانده است.

بدين ترتيب، ملاحظه می‌شود که برخی از پژوهشگران ايرانی کوشيده‌اند تاريخ‌سازی را جانشين تاريخ‌نگاری ساخته و تلاش ورزيده‌اند تا اين آثار کذب را بر مردم خود بقبولانند. البته عواطف و احساسات ملی مردم نيز زمينه را برای پذيرش اين تاريخ‌های ساختگی آسان کرده و بدون شک، کمتر کسی زحمت تحقيق و تفحص در اين راه را بر خود همواره کرده است.

حال با اين مقدمه که ايرانيان درباره سابقه تاريخی افغانستان دروغ پراکنی می‌کنند، تصميم گرفتم با مطالعه تاريخ و اسناد تاريخی، اين حقيقت را روشن کنم.

نگارنده، که سالهای بسيار در ايران زيسته و وقت زيادی را برای مطالعه بسياری از کتاب‌ها و مقالات تاريخی ايرانی صرف کرده است، سعی دارد تا آنجا که ميسر باشد، از روی منابع و مدارک، به بررسی سايه روشنهای تاريخ افغانستان بپردازد. زيرا، نوشتن تاريخ افغانستان بدون اين پيش درآمد سخت ناقص و ناتمام است. اميد است که اين مختصر بتواند زمينه‌ی را برای پرده برداشتن از روی حقايق و روشن شدن پاره‌ی ابهام‌های موجود در تاريخ اين کشور فراهم آورد.

مهديزاده کابلی، ٢۰ شهريور ۱۳٧۵ - مشهد

برگرفته از: پيشگفتار کتاب «درآمدی بر تاريخ افغانستان»، نوشته‌ی مهديزاده کابلی، قم: صحافی احسانی، چاپ اول – ۱۳٧۶

پانويس
----------------------------------------------------------
[۱] جهان اسلام، ص ۱

[٢] تاريخ سال سوم دوره راهنمايی تحصيلی، ص ۵٢

منابع

----------------------------------------------------------
اسعدی، مرتضی، جهان اسلام، تهران: چاپ اول - ۱۳۶۶ خورشيدی

تاريخ سال سوم دوره راهنمايی تحصيلی، تهيه شده در گروه تاريخ دفتر برنامه ريزی و تاليف کتب درسی، متعلق به وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ايران، چاپ ۱۳٧٤ خورشيدی

معرفی کتاب (۱)



افغانستان مهد آيين زرتشت

(پيشگفتار)

كشور افغانستان، كه دارای­ فرهنگ و تمدن ديرينه، غنی و ريشه­دار است، از قديم­الايام مهد اساطير دينی و حماسه­های ميهنی بوده و محل پيدايش يا رشد و گسترش بسياری از اديان كهن، نظير كيش­های ميترايی، زرتشتی، بودايی، مانوی، هندويی، شيوايی و اسلام است. سرودهای مذهبی ويدی و اوستايی در اين سرزمين کهن­سال پرورده و بالنده شده­اند و دين مقدس اسلام از همين خطه به نيم قاره هند راه يافته است.

به گفته دكتر حسين هدی، افغانستان شايد يگانه كشوری است كه كهن­ترين سند تاريخ موجوديتش، به صورت سند مذهبی متجلی شده است و اين امر نشان می­دهد كه مردم اين سرزمين هيچ­گاه بدون انديشه­ی مذهبی نمی­زيسته­اند، كما اينكه متن­­های كتيبه­ها و الواحی كه در نتيجه حفاريهای باستان شناسی به دست آمده، قدمت گرايش به مذهب را در اين ديار كهن تا چند هزار سال پيش ميرساند.

قديمي­ترين سند تاريخی سرزمين افغانستان، سرودهای مقدس ويدی است كه از لحاظ پيشينه تاريخی، مربوط به سال­های ۱۷۰۰ تا ۸۰۰ پيش از ميلاد مسيح تخمين زده مي­شود و اين بيانگر آن است كه در چنين دورانی، آرياييان افغانستان، پيرو آيين ميترايی بودند و تعدادی از خدايان و عناصر طبيعی را مي­پرستيدند.

اين­كه آيا افغانستان خاستگاه اقوام آريايی بوده، يا آريايی­ها از سرزمين­های ديگر به آنجا رفته­اند، هنوز جای بحث است. اما آنچه از مطالعات تاريخی برمی­آيد، آرياييان در هزاره­های دوم و اول قبل از ميلاد در افعانستان می­زيستند.

پژوهشگران دانش الهيات (تئولوژي)، براين باورند كه آريايی­ها زندگی را اساساً با نوعی دين آغاز كرده­اند. دين جاگرفته در انديشه آن­ها، متشكل از ارواح پيشينيان آنان بود و به عناصر طبيعی که بعدها به عناصر چهارگانه­ی آب و آتش و باد و خاک معرف شدند، اعتقاد داشتند و همچنين خدايانی متعدد را به صورت ارباب انواع آفريننده و يا نابودكننده می­شناختند. اين خدايان نيز قدرت­های طبيعی مانند ميترا (خدای مهر يا خورشيد) و ورونا (رب­النوع آسمان) و يا قهرمانان ماجراجو همچون ايندرا (رب­النوع جنگ) و كرشاسپه كه غولهای اساطيری را تهديد می­كردند و نابود می­ساختند. مراسم قربانی و عبادت آنها به سرپرستی روحانيون يا به تعبير ويدا ريشی­ها (دانايان) انجام می­گرفت.

اين، می­رساند كه پيوندی مستقيم ميان ارباب انواع و پديده­های طبيعی وجود داشته است و در حقيقت، دين آريايی­ها، چنان كه در مجموعه­ای از سرودهای ويدی و اوستايی حفظ شده است، بازتابی است از روش زندگی آن­ها كه چادرنشين و جنگجو بودند، از زيبايی طبيعت لذت می­بردند و در عين حال، از حوادث ناگوار آن در هراس می­شدند.

بدين ترتيب، تا اوايل هزاره اول پيش از ميلاد مسيح، دين مشترك همه آرياييان، اعتقاد به عناصر طبيعت توأم با دنياپرستی بوده كه پرستش خدايان متعدد وجه بارز آن است.

در همين ايام، در محيطی كه كاهنان و جادوگران بی­شمار به بهانه وساطت خدايان، مردم را به كنار قربانگاه­ها، معابد و آتشكده­ها می­كشانيدند و با سرودن اوراد و اجرای آداب و اعمال اسرارآميز به جلب توجه قدرت­های مافوق بشری تظاهر مي­كردند و از طرفی انسان­ها با وحشت و هراس به هر پديده طبيعی مي­نگريستند و خود را اسير نيروهای رام نشدنی طبيعی و ماورای طبيعی مي­دانستند و اميدوار بودند سرنوشت خويش را با رشوه­دادن به خدايان به واسطه دلالان روحانی بهبود بخشند، پيامبری به نام زرتوشتره (زرتشت)، از ميان اقوام بيابانگرد آريايی ظهور كرد. با رسالتش انقلاب فكری عظيمی پايه­گذاری شد و پيام توحيدی­اش از لابه­لای قرون و اعصار تاريخ، گذر كرد و هرچند به ظاهر پيروان بسيار نيافت، ولی به طور مستقيم و غيرمستقيم در بسياری اديان و مكاتب فكری دورانهای بعد، تاثيری ژرف گذاشت.

زرتشت در زادگاه خود، كه بسياری از دانشمندان آن را در ايريانا ويجه دانسته­اند، برآن می­شود تا با اصطلاحات اساسی در آيين قديم آريايی، سرنوشت مردم را از كف اختيار خدايان و كاويان و كرپنان به درآورد و در دست­های پرتوان و سازنده­ی انسان­های راست­پندار و راست گفتار و راست كردار قرار دهد. چون پيام او برتر از سطح فكر و انديشه مردم بدوی آن زمان بود، نه گوش شنوا مييابد و نه پشتيبان زياد. سران مذهبی قوم براو مي­شورند و او به اجبار از خانه و كاشانه­اش رانده ميشود و به بلخ فرار مي­كند.

در بلخ، ويشتاسپه (گشتاسپ) فرمانروای آريانا (افغانستان امروز) از زرتشت حمايت می­كند و از همانجا گسترش دين او آغاز می­شود.

سرانجام، زرتشت پس از ۳۵ سال كوشش و تلاش در راه تبليغ آيين مزديسنا، ظاهراً در جنگی كه بين گشتاسپ و ارجاسپ شاهان آريانا و توريانا روی مي­دهد، در سن ۷۷ سالگی در آتشكده بلخ، به دست يك تورانی كه نامش برات روكرش بود، كشته می­شود.

حال، با اين شرح مختصر سئوال اساسی اين است كه زادگاه زرتشت كجاست؟

گرچه نخستين كانون اشاعه آيين مزديسنا در شمال افغانستان كنونی مسلم به نظر می­رسد، اما از ديرباز، درباره زادبوم زرتشت گزارش­های گوناگون و غيرواقعی بيان شده است، كه سبب بروز ابهام بسيار در امر پژوهش و بررسی تاريخ و جغرافيايی زرتشتی می­گردد.

اگر در جست و جوی زادبوم زرتشت به دنيای اساطير و افسانه­های كهن راه جوييم، متاسفانه با انبوه روايات متناقض روبه­رو می­شويم كه حكايت از آن دارند كه در آن روزگار باستان نيز آگاهی چندان دقيقی درباره جای زاده شدن او وجود نداشته است.

در اوستای موجود، هرچند جای جای اشاره­هايی پراكنده به سرزمين ايريانا ويجه به عنوان زادگاه زرتشت می­شود، ولی هيچ اطلاعی درستی از جايگاه آن به دست نمی­آيد. آثار پهلوی به جا مانده، كه حاوی نقل قول­ها يا گزينه­های اقتباس شده از زند (شرح و تفسير پهلوی اوستا) هستند، به علت دستكاری­های دستگاه روحانيت زرتشتی در آن­ها، از اعتبار كمتری برخوردارند. از طرفی، مورخان كلاسيك يونانی و رومی و نيز دانشمندان جديد، در مورد زادبوم زرتشت اختلاف نظر دارند. بسياری، زرتشت را از افغانستان مي­دانند، برخی ديگر از غرب ايران و عده­ای حتی شام و سوريه و چين و اروپا را به عنوان محل زايش او می­پندارند! چنان كه به گفته انكتيل دوپرون، دانشمند فرانسوی، كه با ترجمه اوستا به سال ۱۷۷۱ ميلادی، دانش اوستاشناسی را در اروپا بنيان نهاد، بيست منطقه مختلف جهان از انتساب زادبوم او به كشور خويش افتخار مي­كنند.

به هرتقدير، فارغ از هرگونه پيش­داوری، ملاحظاتی درباره­ی نام و محيط زندگی زرتشت و قديمترين عهود آيين مزديسنا و زبان­گاتاها و افق جغرافيايی اوستا، ما را ياری می­كند به اين كه موطن اصلی او مشخص شود. بنابراين، من در اين نوشته سعی خواهم كرد، به­طور فشرده به بررسی اين مطلب مهم تاريخی بپردازم و نشان دهم كه چرا روايات سنتی در مورد زادگاه زرتشت در غرب ايران قابل اعتماد نيستند و نظريه بلخی بودن او بر چه پايه و بنيان استوار است.

اميد می­رود كه با اين بحث اجمالی، يكی از مباحث مهم تاريخ باستان افغانستان تا اندازه­ای روشن شود و از اين راه، خدمتی به حوزه فرهنگی و تمدنی ما صورت گيرد. اين خدمت ناچيز است، اما چون از روی صدق نيت و عشق به حقيقت انجام پذيرفته، شايسته آن است كه مطمح نظر انديشوران و صاحب­نظران فاضل واقع شود.

مهديزاده کابلی، ۱ ارديبهشت ۱۳٧٨ - مشهد

برگرفته از: پيشگفتار کتاب «خوراسان بزرگ مهد آيين زرتشت»، نوشته‌ی مهديزاده کابلی، مشهد: نشر نوند، چاپ اول – ۱۳٨۱